نهال امید
تو را آنقدر، دوست میدارم...
نمیدانی
و توصیفَش برایم آن قَدَر سخت است
باز هم این را نمیدانی
عجب دنیای سخت و پُر خَم و پیچی
عجب دنیای آسانی
بیا یک لحظه همراهم تصور کن
در این دنیای پوچی که هم اکنون زیر پایت هست
بگردیم و بگردیم و بِکاویمَش
که شاید در پس آوار و ویرانی
درآریم استخوانهای تهوع اورِ آن جسم مردارِ تکیده در درونِ قبرِ این دنیایِ زندانی که چون سلولِ تنهاییِ قبرستانِ تاریک است
بیاریمش بسوزانیم
بسوزانیم و خاکش را به دستِ باد در بالای اقیانوس بسپاریم
نهالِ کوچکِ امید را اینبار
همانجایی که قبری بود بِکّاریم
کنارش کلبهی امید از الوارِ رویاها بسازیم و درونش آرزوها را بچینیم و کنارِ شعلههایِ آتشِ آغوشی از رنگیترین احساسهایِ تو...
تماشاگر شویم از پنجره این بیکرانِ زندگانی را
اما از درونِ قابِ آن چشمان مَستِ غرقِ در آب زلالِ اشک و بارانیت
مثل همیشه عالی
خداقوت عزیزم