نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۱۰۹ مطلب با موضوع «بی رودربایستی» ثبت شده است

سرکوب - علاقه شخصی بنده به یاس و هیچکس

وقتی به آینده فکر کنی کم کار میشی

ببین رپ یه اسب وحشیه که سوار کار نداره نمیتونه کسی ازش تو ایران مایه حلال وار دراره
تا جایی که هنرمند هیچ فرقی با یه خلافکار نداره

پس هر کی سر میز ما اومد بگو که قرارداد نیاره
اینه که تا قسط ها زیاد شد کم کم ورس ها کم شد

از اون طرف چه جرم هایی که با یه امضا حل شد
یعنی که سلیقه طرف همیشه دخیله وسط همینه تحمیله نظر نتیجه تخریبه اثر

ولی وقتی که از سرت آب بگذره کلا میگی بهتره خودم تکلیفو یکسره کنم
تا اینجا عمرمو ضرر کردم هزینشم میدم من که تا همینجا رو اومدم پس بقیشم میرم

منی که از اعتماد بی جا هنوز آبستنم ولی در نهایت میدونم اینو که باعث منم
دیدم اون ها که با خنده جلو میان ناکسترن در آخر دیدم متکی به مشتی خاکسترن

فهمیدم فقط پدر مادر میگه پسرم دخترم بقیه که این اسمو ببرن مفت برن
دخترم باا ولم کن حرکت کاملا فوله یارو علنا میخواد با چشم تو رو حاملت کنه

میگه تو پسرمی قدمت رو چشممه میبینی پاش برسه حاضره گردنتو بشکنه
هر کی میخواد شیکمتو سفره کنه تا به خودت بیای اون دورا یه نقطه شده

من دیوونه میرم بیرون ولی عاقل میرم خونه دیگه هیچی نمیتونه منو غافلگیرم کنه
حتی اون که با شخصیت با یه صدای سلامت میگه دارم میرم فلان جا ولی کرایه ندارم

میگی کمک کنم از بقیه خواهش نکنه فردا میبینی همونجاست یارو کارش همونه
اینه که شک از تو خیابونو کوچه میاد و مغز تبدیل میشه به هوش سیاه

اینجا بچه تمرین میبینه با یه لحنه محکم اول از همه یاد میگیره اون بیرون همه گرگن
میفهمه فقط خودشو ببینه بقیه همه نوکر و بالاخره شک به آدما درون ذات بچه گل کرد

تو اون سن آرزوهاش مثله ناموسشه ولی نابودیه آرزوها میشه آموزش بعدی
یعنی آینده هات بهت تحمیل شدن بذار منظورمو یه جور دیگه تکمیل کنم

یادمه بچه بودم تو جمع یکی صدام کرد بزرگ جمع بود یه کم نگاهم کرد
بهم گفت میخوای چیکاره شی بهش گفتم فضانورد گفت پول رو زمینه دنبالش تو فضا نگرد

تو درسهاتو قبول شو فضا مضا پیشکشت با دو تا جمله میخواست آرزوهام هیچ بشه
میدیدم همه نمه میخندیدن زیر لبی میخواستم که آب شم برم زیر زمین

الان هم زیر زمینم وقتی خوردم از همه لگد حداقل اینجا هیشکی منو مسخره نکرد
اونی که رو نداشت تو داشت ولی میدونست چشه

مدام با خودش گفت از این بد تر هم میتونست بشه
هر چی بود گذشت فقط جای زخمش موند مینویسمو مینویسمو بالا میره گردش خون

روزی رو میبینم جوری حالم خوبه که چسبیدم به سقف اون روز اگه منو دیدی فقط بگو حقش بود
البته شاید فکر بکنی که موزیک شغل منه ولی نه موزیک یه عشقه که توم شعله وره

ولی در واقع این روزا هدف هام تویه بیراهه اسیره سن که میره بالا میفهمی که بی مایه فطیره
اسم امروز هست فردا نه میگین چرا خب فردا از ما بهترون میان ما میریم کنار

نمه نمه دور و برت خالی میک
  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۱
  • مجتبی قره باغی
چشمان هیز زنانه

#دوباره_خوانی_پست_های_جذاب_قدیمی_نوشتن_گاه

سنگین است. احساس می کنم شانه هایم را می فشارد.

گاهی تمام سعیم را می کنم سربلند نکنم، اما همیشه اینطور نمی شود و آن لحظه، لحظه ی باخت است.

لحظه ای که گلوله میخوری. گلوله تیز تیز.

باید مرد باشی تا منظورم را خوب درک کنی.

وقتی از کناره ی عابر پیاده در حال عبور هستی. زمانی که به مغازه ای برای خرید می‌روی، وقتی در جمع میهمانان هایی هستی که شاید اولین بار است و یا شاید سالی یک بار آنها را می‌بینی.

وقتی کنار سکوی پارک، بیخ تئاترشهر نشسته ای و با دوستانت داری گپ میزنی یا زمانی که در کافه داری سیگارت را دود می کنی و دلستر خوش‌طعمت را آرام آرام می نوشی؛ به جز نگاه خدا همیشه یک نگاه که به سبکی نگاه خدا نیست، شانه هایت را سنگین می کند.

پلکهایت را البته بیشتر.

 معذبت می کند نگاه زنها.

آری!

معلوم نیست چگونه نگاه می کنند و چه در سر دارند!؟

به چه فکر می کنند که فکرشان سوار بر سوی نگاهشان به سوی جسم تو پرتاب می شود.

زن ها با نگاهشان چنان تو را می بلعند گویی لقمه غذایی بیش نیستی.

با حجاب و بی حجاب هم ندارد.

از هر نوع با هر تفکری.

بارها برای خود من پیش آمده که سرم را بلند کرده ام و از میان چادر سیاه روبرویم فقط دو چشم را دیده ام که بلافاصله از چشمهایم فرار کرده اند.

نمی‌دانم در کوی اخلاق بانوان هم هیزی معنا دارد یا نه!؟

نکند آنها به چشم برادری مردان را نظاره می کنند!؟

یا شاید لحظه ای شوی آینده‌شان را تجسم می نمایند در ذهنِ...

هر چه هست فقط کافیست تو سرت را بلند کنی و همان زن را نگاه کنی،آنگاه تو یک مرد هیز بدکرداری.

  • ۱ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۸
  • مجتبی قره باغی

ویدئوی آنرمال
کاری از آذر خرم



  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۱
  • مجتبی قره باغی
حمایت از آذر خرم

اینجانب مجتبی قره باغی فرزند پدرم بدینوسیله از خانم آذر خرم به خاطر ساخت ویدئوهای مناسب اجتماعی و غیره حمایت می کنم.


  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۷
  • مجتبی قره باغی
روزمرگی؟!

به نام خالق زیبایی ها

به نام خداوند بخشنده مهربان 


روز طبیعت و تعطیلیش هم به پایان رسید

فردا شنبه نیست اما مثل شنبه روز خاصی است

قراره از تنبلی بکنیم و به دل کار بزنیم

شاید خسته کننده به نظر برسه اما...  نه هیچی، خواستم بگم

خسته کننده نیست

اما دیدم خودم حالم به هم میخوره در این روزمرگی ها سر کار برگردم 

دوباره هر روز سر کار برو و با یه عده احمق سرو کله بزن 

مسیر همیشگی رو در بازگشت به منزل پیش بگیر و با عده احمق سر جا به جا شدن تو مترو و اتوبوس بحث و جدل کن

برس خونه و با زن و بچه... 

وااااای، 

بیخیال

حرفم رو پس میگیرم و بر میگردم به چند خط بالاتر برای تصحیح مطلبم


شاید خسته کننده به نظر برسه اما نه خسته کننده نیست، دوباره میری سر کار و با بهترین همکارای دنیا چاق سلامتی میکنی، عصری تو مسیر برگشت تو پیاده رو به همه آدمها لبخند میزنی و اونا هم در جواب روی تو میبوسن. تو مترو مردم به خاطرت پیاده میشن تا تو سوار قطار بشی.

خونه که میرسی همسرت که دیگه خونه مادرش نرفته و تو خونه منتظرت نشسته، از پای دیکته گفتن به پسرت بلند میشه میاد به استقبالت.

اینطوری طراوت زندگی بیشتر میشه و دیگه از ۲۰ روز تعطیلی در اومدن برات رنج آور نمیشه.


آرزوی این بهترین رو برای شما هم دارم 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۳
  • مجتبی قره باغی
همبرگر لاکچری

در رستورانی که این تابلوی چگوارا در کنار گاو و گاوچران بخشی از تزئینات داخلی آن است، برای بچه پولدارهای تهران "همبرگر لاکچری " سرو می شود به قیمت " دویست و پنجاه هزار تومان" . باور کنید دویست و پنجاه هزار! صاحب رستوران یک پسر بیست و دو ساله‌ی متولد آمریکاست که به قول خودش فقط برای سفر به ایران آمده ولی متوجه شده قیمت مغازه در لواسان مناسب است و تصمیم گرفته آن را بخرد و همبرگر لاکچری بفروشد. همین گولاخ که در امریکا " فوتبال آمریکایی " بازی می‌کرده حالا به ایرانِ پسابرجام بازگشته تا بخوبی نشان دهد "جزیره ثبات " به چه کسانی تعلق دارد؛ به کسانی که برای صد و شصت گرم همبرگر یک سوم حقوق ماهانه‌ی یک کارگر را پرداخت می‌کنند و هنگام عارق بعد 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۰
  • مجتبی قره باغی
خبرنگار بی سواد و لاپوشانی آپارات

این مطلب کلا از زبان یکی از دوستان بنده است و بنده هیچ دخل و تصرفی در آن نداشته و ندارم.

همزمان با برگزاری جشنواره فجر در ایران سایت پوشش خبری این جشنواهر را بر عهده گرفت. سوالات چرند و اشتباه هم از بازیگران و عوامل فیلم ها زیاد پرسیده شد که خیلی از آنها مانند لیلا حاتمی با تعجب روبرو شد.
یکی از دوستان بنده چند روز پیش به من پیام داد که در این ویدئو صدای یکی از دوستان خبرنگارمان را شنیده که سوال عجیب از لیلا حاتمی پرسیده. بنابراین زیر این ویدئو کامنتی گذاشته و علت سوال را جویا شده است که هر بار کامنت وی توسط آپارات و برای حفظ آروی خبرنگار آپارات که از قضا از دوستان ماست پاک شده.
کامنت دوست بنده:
از خبرنگار عزیزی که از خانم حاتمی پرسیده" آیا مانیفست شما پس از دریافت جایره عوض خواهد شد؟" می پرسم که مانیفست یعنی چه؟
اصلا چرا باید یک بازیگر مانیفست داشته باشد؟ و حالا فرض بگیریم که خانم حاتمی مانیفستی هم دارد. چرا باید پس از دریافت سیمرغ مانیفستش عوض شود؟

آپارات محترم بنده اینجا سوالات دوستم را مطرح کردم. گرچه می دانم خبرنگار از سر بی اطلاعی و بی سوادی این سوال را کرده، اما چرا شما حاضر به کات زدن انتهای ویدئو نیستید و برای حفظ آبروی خبرنگارتان کامنت را پاک می کنید؟ لااقل صورت مساله را پاک کنید تا دیگران به شما نخندند.

مانیفست سندی است که یک حزب سیاسی منتشر می‌کند. در این سند برنامه‌ها و هدف‌هایی را که پس از در دست گرفتن قدرت باید دنبال کند مشخص می‌کند. مانیفست بیشتر توافقی میان گروه‌های درون حزبی را بیان می‌کند و به معنای یک برنامه توافق شده نیست. به عنوان نمونه می‌توان از مانیفست کمونیست نام برد.

البته در این میان میتوان مانیفست هنری هم داشت و ارائه داد. مانند مانفیست حاتمی کیا در آژانس شیشه ای که البته ارائه بیانیه از طرف اوست نه بازیگرش.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۳
  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات