نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترس از امام زمان» ثبت شده است

 دبیرستان و دوران سرمستی، آنروز را خوب یادم هست. معلم مان از امام زمان می گفت. همیشه برایم سوال است که چرا آنروز اینهمه از خشونت، ظلم و تجاوز و مسائلی که مقدمه ظهور امام زمان است صحبت کردیم. خوب یادم هست همه ترسیده بودیم و آرزو می کردیم که او هیچ وقت نیاید. لااقل تاوقتی که ما زنده ایم. یک نفر از ما جرأت کرد و این آرزو را بلند گفت. «من نمی خواهم بیاید، ما جوونیم، آرزو داریم»

یادم هست تا مدتها وقتی دعای فرج را می خواندند اعصابم بهم ریخت. یکبار به این نفاق پایان دادم و گفتم من دیگر دعای فرج نمی خونم مگر اینکه واقعا دلم فرج بخواد.

گذشت و گذشت تا دانشجو شدم. همیشه در وجودم می دانستم که اگر من فرج  را نمی خواهم  مشکل از من است. امام رحمت مطلق است اما با این وجود از او می ترسیدم. 

در دوران دانشجویی به اعتکاف رفتم. با این حاجت که من هم بتوانم دعای فرج بخوانم البته راستکی نه به دروغ. اعتکاف عجیبی بود. گویا همه خواب و من بیدار. نمی دانم احوالاتم چکونه بود که می آمدند پیشانی ام را می بوسیدند. اوجش نجوای یکی از اطرافیان در روز آخر در گوشم بود که به من گفت امام زمان را دیدی سلام ما را هم برسان. ومن در دلم خندیدم . 

به کی می گفت سلام برسان به کسی که حتی قادر نبود برای فرج دعا کند. دعای عهد اعتکاف دیوانه ام می کرد گویا همواره آن سه روز در محضر او بودم. و خلاصه حاجت روا شدم و از آن به بعد هر وفت می گفتند خدایا فرج امام زمان را برسان از دل می گفتم آمین. و این نقطه عطفی در زندگیم بود. 

آی بچه های دبیرستانی، که ترسیده اید امام زمان رویای جوانی و عشق شما را ویران کند، از او به خودش پناه ببرید؛ مانند بچه ای که وقتی مادرش او را می زند دوباره به بغل مادر می رود. با این تفاوت که امام ما را نمی زند این تصور با طل ماست.              به نقل از  یادداشتهایی برای منجی 

  • منصوره اولیایی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات